سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم باران

 

         باید راهی باشد... باید راهی باشد... باید راهی باشد...    

              در لحظات سخت زندگی، جمله بالا را زمزمه کنید.
 

                       There must be a way… there must be something…                                                     
                                                           there must be a way…
                                                        in the most formidable moments of life,
whier them sentences to yourself.

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/21ساعت 1:3 عصر توسط همیشه بارانی نظرات ( ) |

گل تقدیم شمادوست داشتنبووووس سلام گل تقدیم شما

فکر می کنم یه مدتیه که کلی حرف دارم اینجا بنویسم ولی مشغله کار وزندگی

نگذاشته که برای خودم باشم وراحت بنویسم ماشالله مگه این کارهای خونه میگذاره

به نظر من خانومهایی که شاغلند باید از کار خونه معاف باشند

 دوهفته است میخوام بنویسم ولی وقت نمی کنموااااای

دوست دارم از هفته ای که به مراسم عروسی برادرم رفتم بنویسم مراسمی که

یک هفته طول کشید وبرای من که چند ساله که دور از خانواده ام زندگی می کنم تازگی داشت

به خاطر دوری از فامیلم همیشه از رفتن به بیشتر مراسم جشن وعروسی دریغ می کردم

 ولی این عروسی هم کاملا از نظر بدنی خسته ام کرد وهم خیلی خوش گذشت

تو این چند سال با کلی ازمراسم ها تو شهرم غریبه شده بودم و

تو این هفته همه چیز برام تازگی داشت خیلی خنده‌دار

چهار شب عروسی داشتیم یک شب خانواده عروس برای ما حنا آوردند و

یک شب هم ما به خانه عروس با کلی دنگ وفنگ وتریفات که من اصلا این تشریفات

رو دوست نداشتم یک شب هم کل فامیل جمع شدند وپسرهای فامیل داماد را به حمام بردند

 این مراسم برام جالب تر از هم بود بعد ازاون همه آقایون فامیل تو حیاط خونه پدری جمع شدند

 وبه رقص وپایکوبی پرداختند جالب بودگل تقدیم شما

یک شب هم عروسی مفصل وپوشاندن لباس به داماد   وتمام مراسمات دیگه ای

 که همه جا مرسومه فردای آنروز هم آوردن هدایا وکادوهای مهمانها آفرین

تمام این مراسمات از وقتی که من ازدواج کرده بودم تغییر کرده بود وکلی منو به هیجان آورد

 و حیف که فوری فصل کاروتلاش شروع شد از فردای همون روز باید میرفتم سرکار

من تو این هفته تجربه هایی زیادی کسب کردم تجربه هایی که شاید برام مفید واقع شد

از قشنگترین اتفاقات اون روزها وشبها دوست داشتن

شبهایی بود که باخواهرم مادرم تا صبح بیدار بودیم شبهایکه با دختر خاله هام

تا صبح بیدار بودیم تا اذان صبح حرف میزدیم  تازه چیزهای جالبی  هم کشف کردم  

یکی از اقوامم که باورم نمیشد در آستانه چهل سالگی عاشق شده بود اونم

 چه جور برام باور نکردنی بود دوست داشتن

باران نوشت : نمیدونم چرا امسال انرژی کار کردن ندارم آخه من کلاس ندارم ورسید

گی به امور دانش اموزان کارمه خسته کننده

باران نوشت :دیگه واقعا همکارانم دارند اعصاب رو خورد میکنند گشتم براشون سرویس پیدا کردم

ومسئولیتش رو کماکان قبول کردم تازه کلی ادعا دارند امروز میخواستم از عصبانیت منفجر شوم

 خدا به داد فردا برسه با کلی آدم غر غرو وچهره ای در هم برهم گریه‌آور

تازه متو جه شدم سال دیگه ین کار رو بذارم به عهده خودشون ولی من نمیتونم بشینم

وهیچ کاری نکنم کاش کمی مثل اونها بودم

باران نوشت :کارای خونه داره خیلی زیاد  شده وهمش مشغولم هر چند آقامون

تنهام نمیذاره وکمک حالم ولی بازم خیلی کارا هست که از دست آقایون برنمیاد

 اونم با این وضعیت پاهام درد پاهام بیشتر شده مردد شدم برای عمل  باید فکر کرد

باران نوشت :نزدیک بودم یکی از دوستهای خوبم رو که مثل خواهر بود برام را به خاطر

 یک سوئ تفاهم کوچک از دست بدم شایدم از دست دادم ونمیدونم قابل بخشش نیست

خیلی در هم برهم نوشتم نه؟

همینم غنیمته 

 خدانگهدار تا

راستی یادم رفت بگم عیدتون مبارک          التماس دعا

+ بازهم آمده ام..اما… کوله بارم پر از سنگ گنه... درد را در پس چشمم دیدی....

وصله درد ز قلب و دل من برچیدی.... تو مرا راه بدادی حرمت.... حرم با دل و جان در کرمت…

ای امامم یا علی موسی الرضا(ع)... چند سالیست که بر نام تو مستی کردم....

 دل را از پس تو پوچ ز هستی کردم…اما… هر زمان چشمک نازی دیدم…

همچو مرغی به گنه پریدم... این که منت کنیم حرفی نیست...

چون که تو گل پسر فاطمه ای و بدلت مرزی نیست    گل تقدیم شمادوست داشتن


نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت 6:15 عصر توسط همیشه بارانی نظرات ( ) |

 

+ جریان چیه که جسد اونایی که ادعا میکنن برای ما میمیرن.......... ، هیچوقت............ پیدا نمیشه......... !

نوشته شده در یکشنبه 90/7/10ساعت 6:2 عصر توسط همیشه بارانی نظرات ( ) |

سلام

یک هفته عروسی خیلی خوش گذشت چون عروسی برادرم بود و منم خواهر داماد

ولی خستگی عروسی از تنم در نرفته

 ولی مجبورم برم تو محیط کار  واون خستگی رو فراموش کنم

هنوز نرفتم تو حس کار کردن  هنوز از جون ودل مایه نگذاشتم برای کارم  هنوز تو شوک روز های اول موندم

تو این هفته تجربه های جدیدی یاد گرفتم  الان وقت ندارم  ولی دوست دارم تو پست بعدیم از تجربه هام بگم

 یه حس عجیبی پیدا کردم نمیدونم زنها بهترند یا مردان  نظر شما چیه ؟

بچه دختر بهتره یا پسر ؟

عکسی که تو لوگوی وبلاگمه هنر دسته خودمه

وقت زیادی برای نوشتن ندارم  برای تمام این سوالاتم شبهه هایی تو ذهنم ایجاد شده که بعدا مطرح می کنم

 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/5ساعت 7:51 عصر توسط همیشه بارانی نظرات ( ) |

                                                                {#emotions_dlg.160} {#emotions_dlg.160}   {#emotions_dlg.160}

در شهر رویاها مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را

باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”
پس به طبقه ی بالایی رفتند…
در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”
دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”
دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…
طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”
پس به طبقه ی پنجم رفتند…
آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم

 و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

باران نوشت 1 : اینروزها دلم بارونیه نه  به خاطر خودم به خاطر دیگران به خاطر کسانیکه دستم کوتاهه ونمیتونم کمکشون کنم


باران نوشت 2: از آدم های خودخواه متنفرم  آدم هایی که فقط خودشون رو می بینند و دیگران براشون مهم نیستند

باران نوشت 3:چرا آدم ها خودشون رو جای هم نمی گذارند چرا یکطرفه به قاضی میرند چرا زود قضاوت می کنند چرا چرا ؟

باران نوشت 4 : چرا بیشتر مواقع باید سکوت کنیم

باران نوشت 5:چرا همش دارم امتحان پس میدم همش امتحان همش امتحان خودت  خدای من سوقم بده به راهی که درسته

باران نوشت6: چند شب پیش تو یکی از مسابقات تلفنی شهرمون شرکت کردم  وکلی پول برنده شدم فقط 30 هزار تومان

باران نوشت 7: درگیر عروسی برادرم هستم خرید لباس و.............هفته دیگه کلا خونه نیستم میرم خونه پدرم 

باران نوشت 8 : دوساله که هیچ مسافرتی نرفتم حتی یک سفر یکروزه 

باران نوشت 8: کلی ناسپاسی و ناشکری کردم نه ؟          خدایا شکرت {#emotions_dlg.160}


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 11:44 صبح توسط همیشه بارانی نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak