ترنم باران
در شهر رویاها مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را
باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”
پس به طبقه ی بالایی رفتند…
در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”
دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”
دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…
طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”
پس به طبقه ی پنجم رفتند…
آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم
و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”
باران نوشت 1 : اینروزها دلم بارونیه نه به خاطر خودم به خاطر دیگران به خاطر کسانیکه دستم کوتاهه ونمیتونم کمکشون کنم
باران نوشت 2: از آدم های خودخواه متنفرم آدم هایی که فقط خودشون رو می بینند و دیگران براشون مهم نیستند
باران نوشت 3:چرا آدم ها خودشون رو جای هم نمی گذارند چرا یکطرفه به قاضی میرند چرا زود قضاوت می کنند چرا چرا ؟
باران نوشت 4 : چرا بیشتر مواقع باید سکوت کنیم
باران نوشت 5:چرا همش دارم امتحان پس میدم همش امتحان همش امتحان خودت خدای من سوقم بده به راهی که درسته
باران نوشت6: چند شب پیش تو یکی از مسابقات تلفنی شهرمون شرکت کردم وکلی پول برنده شدم فقط 30 هزار تومان
باران نوشت 7: درگیر عروسی برادرم هستم خرید لباس و.............هفته دیگه کلا خونه نیستم میرم خونه پدرم
باران نوشت 8 : دوساله که هیچ مسافرتی نرفتم حتی یک سفر یکروزه
باران نوشت 8: کلی ناسپاسی و ناشکری کردم نه ؟ خدایا شکرت
+ گاهـی " سکـــــــــــــــــــــــوت " علامت رضایت نیســـت ! . .
شـــــــــاید کســـی داره خفـــــــــــــه می شـــــه
پـشـــــــت سنگیـــنــــیِ یـــــــک درد...!
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، ون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم،
او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy
چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز ، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John
کمی ازرده پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
باران نوشت 1 : بالاخره خواهرم همونجایی که می خواست قبول شد کارشناسی ارشد رشته مهندسی صنایخ اونم روزانه اونم دانشگاه تهران راستی چرا جوونها فکر می کنند تو پایتخت موفق ترند
باران نوشت 2 : چشمام بهتر شده ولی چرا حس نمی کنم دیدم بهتر شده
آسمان
زمین
چه ببارد
چه نبارد
ابر ِ چشم های َم
همیشه بارانی ست
بالا بروم
پایین بیایم
تو همچنان می نشینی روی مبل
روبروی بهار
و ساق های لخت َت
بازوان ظریف طلایی َ ت
می گویند:
زمستان رفته است
بالا بروم
پایین بیایم
نمی بینی َم
و تکرار که می کنم غبارروبی ات را
فقط می خندی
Design By : Pichak |