سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم باران

پیرمرد به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم

حرفای عاشقونه بگیم ...... پیرزن قبول کرد فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت

 ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید

چرا گریه میکنی؟ ...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!!


امروز جشنواره سرود داشتیم  دیشب تا صبح خواب میدیدم رفتم مدرسه و نتونستم بروشور

متن سرود رو کلی زحمت کشیدم براش رو پرینت بگیرم تا صبح کابوس میدیدم

جالبه که صبح که رفتم سر کار همین اتفاق افتاد جالبتر اینکه تا روز چهارشنبه سیستم

مدرسه مون هیچ مشکلی نداشت

اول کیس کار نکرد کیس که درست شد مانیتور کار نکرد مانیتور که درست شد پرینتر 

جالب بود  مجبور شدم برم یکی دیگه از مدارس کارم رو انجام بدم 

این جشنواره سرود وبقیه کارهای فرهنگی ما شده یه فیلم برامون  باید منت دبیر ها رو بکشی

تا یه بچه از کلاس بیاری بیرون باید کلی حرف بشنوی  باید همینجور مثل فرفره دور خودت بچرخی

اون موقع هیچ جا هم معلوم نیست

مگه نگفتند آموزش وپرورش  فعلا که آموزش در اولویته و تربیت بچه ها در فرع کی میخواهیم

درست بشیم نمیدونم  .


نوشته شده در شنبه 90/11/15ساعت 8:46 عصر توسط همیشه بارانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak